سه‌شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۴:۰۱

در ششمین جلسه «محفل ادبی فیض» ارائه شد؛

دلنوشته جالب‌ کتابدار بخش نابینایان کتابخانه مرکزی پارک شهر

همایون شاهمرادی

یادداشت همایون شاهمرادی کتابدار بخش نابینایان کتابخانه مرکزی پارک شهر در جلسه مجازی «محفل ادبی فیض» را می خوانید.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور، دلنوشته خلاقانه و جالب‌توجه همایون شاهمرادی کتابدار بخش نابینایان کتابخانه مرکزی پارک شهر با موضوع دلتنگی برای فضای کتابخانه در ایام تعطیلی اخیر، در ششمین جلسه «محفل ادبی فیض» که به صورت مجازی برگزار شد، انتشار یافت.

متن یادداشت همایون شاهمرادی به شرح زیر است:

الفت شب‌های خوش را روزگار از ما گرفت

ای خوش آن روزی که با هم روزگاری داشتیم

چه قدر این روزهایم پر شده از جای خالی تو

چه قدر فنجان پشت فنجان چای و قهوه بنوشم و تو در کنارم نباشی

آخر مگر می‌شود من باشم، فنجان چای باشد و تو نباشی؟

یک روز ساده به دست آوردمت و یک عمر سخت تاوان از دست دادنت را می‌دهم

آن روز راحت از کنارت گذشتم و این روزهای دشوار گویی قصد گذشتن ندارند

نیستی تا ببینی نبودنت بود و نبودم را به نابودی کشانده

من کجا فکر می‌کردم که ویروسی نوظهور مرا از شیرینی حضورت محروم خواهد کرد؟

کی به ذهنم خطور می‌کرد که این نامبارک مرا خانه‌نشین و تو را در کتابخانه نگین آن همه تیر و تخته خواهد ساخت؟

من تو را در میان همان کتاب‌ها جا گذاشتم و حالا هیچ کتابی و کاتبی را یارای وصف شوریده حالی من نیست

این فضای مجازی هم شده بلای جان نیم جان من

هر عکسی، هر پیامی، اصلاً هر اسمی از کتابخانه مرا یاد تو می‌اندازد

یاد آن آخرین دیدار

شیرین من یادت نرفته که، قرار بود در تلخی‌های روزگار کنارم باشی

بگو. کاش تو هم می‌توانستی از خودت برایم بگویی

کاش پرندگان عامل انتقال این بیماری جدید نبودند و زیباترین‌شان خبری از تو برایم می‌آورد

کاش درختان شهر، از پارک شهر تا این سوی شهر پیامی از تو را نجواکنان گوش به گوش زمزمه می‌کردند و به گوش من می‌رساندند

حالا نشسته‌ام و روزهای پیش رو را هنوز نیامده هی مرور می‌کنم

پاییزی‌ترین بهار انتظارم را می‌کشد

نوروزی که تو را ندارد چه افتخاری به روزهای دیگر خواهد داشت؟

بخت یاریم نکرد که آن یگانه نوگل باغ امید را با جرعه‌ای چای آبیاریش کنم

اما نه؛ من آن اسکندرم که در تصاحبت از پا نخواهم نشست

روزی تو را چون تاج بر سر خواهم نهاد

آنگاه با خاطری آسوده چایم را خواهم نوشید و ذره ذره وجودت را مزمزه خواهم کرد

آن روز می‌رسد که تو دیگر جزئی از استخوان و گوشت و پوست من شده‌ای و فقط مرگ قادر خواهد بود که تو را از من جدا کند

(دلنوشته کتابداری که روز آخر قبل از تعطیلات کرونایی، بیسکویتش را که برای همکاران خریده بود در کتابخانه جا گذاشت)

ارسال نظر

    • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
    • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
شما در حال ارسال پاسخ به نظر « » می‌باشید.
9 + 9 =